داستان زندگي حضرت ابراهيم
سلام به همه ي بچه هاي گل مدرسه
امروزيك داستان قشنگ درموردزندگي حضرت ابراهيم براتون گذاشتم باتوجه به اين كه
مي دونيم حضرت ابراهيم يكي ازپيامبران اولوالعزم است.اميدوارم لذت ببرين گل هاي
نازمدرسه.
ساره مادر حضرت ابراهيم(ع) با ورقه مادر لوط خواهر بود. اين دو، دختران لاحج پيامبر
بودند. حضرت ابراهيم(ع) در جوانى ساره دختر لاحج، خاله زاده خود را به همسری گرفت.
ساره گله فراوان و زمين هاى بسيار خوبى داشت. هر چه داشت در اختيار ابراهيم(ع)
گذاشت. ابراهيم(ع) اداره آن ها را عهده دار شد. گله و زراعت او گسترش يافت تا جايى
که، كسى نبود زندگيش بهتر از ابراهيم(ع) باشد.
ابراهيم(ع) بت هاى نمرود را شكست. نمرود دستور داد تا او را به زندان افكندند.
گودالى براى او كندند و هيزم فراوان در آن ريختند. آتش براى او افروختند.
ابراهيم در آن آتش افكنده شد تا سوزانده شود. ابراهيم را در آن افكندند.
به كنارى رفتند و صبر كردند تا آتش خاموش شد. سر به گودال كشيدند.
ابراهيم را ديدند، سلامت است. گزارش او را به نمرود دادند. نمرود فرمان داد او را از
سرزمين وى برانند. رمه و اموالش را مصادره كنند. ابراهيم در اين باره با آن ها به
گفت و گو پرداخت. ابراهيم(ع) گفت: اگر شما گله و اموال مرا مى ستانيد حقّ من بر
شما اين است كه آن چه از عمر من در سر زمين شما سپرى شده است به من
باز گردانيد.
دعوى نزد قاضى نمرود بردند. قاضی عليه ابراهيم حكم داد؛ هر چه در سرزمين آن ها
به كف آورده به ايشان باز گرداند. به كسان نمرود حكم كرد؛ آن چه از عمر ابراهيم در
سرزمين آن ها سپرى شده به او باز گردانند. اين حكم را به نمرود رساندند. نمرود دستور
داد كه: هر چه رمه و مال دارد به ابراهيم بدهند و از سرزمین او بیرونش کنند.
نمرود گفت: اگر او در سر زمين شما بماند دين شما را به تباهى مىكشاند و به خدايانتان
ضرر مى رساند.
حضرت ابراهيم(ع) را به همراه لوط(ع) از سرزمين خود به سوى شام راندند.
ابراهيم(ع) به همراه لوط بيرون شد. لوط(ع) از حضرت ابراهيم(ع) جدا نمى شد.
ساره هم همراه آن ها بود. ابراهيم(ع) به آن ها گفت: ... من سوى پروردگارم به
بيت المقدس مى روم.او مرا راهنمایی می نمايد.
حضرت ابراهيم(ع) گله و مال خود را برداشت. او به ساره حساسیّت خاصّی داشت.
صندوقى ساخت. او را در ميان آن نهاد. چند قفل بر آن زد. حضرت ابراهيم(ع) رفت تا از
محدوده حكومت نمرود بيرون شد. به قلمرو سرزمين دیگری رسيد. به گمرك آن برخورد.
در گمرك سر راه او را گرفتند. يك دهم آن چه را داشت از او گمرك گرفت. به صندوق
رسيد كه ساره در آن بود.
گفت: در صندوق را بگشاييد تا آن چه را در آن است ده يك كنيم.
ابراهيم گفت: آن را پر از نقره و طلا حساب كن و ده يك آن را بگیر و من هم آن را باز نكنم.
گفت: ناگزير بايد باز شود. ابراهيم را به گشودن در صندوق وا داشت. چون ساره از ميان
صندوق پديدار شد، گفت: اين زن با تو چه نسبتى دارد؟.
ابراهيم گفت: اين زن همسر و دختر خاله من است.
گفت: چرا او را پنهان ساختهاى؟.
ابراهيم گفت: نمىخواستم كسى او را ببيند.
گفت: من نمى گذارم از اين جا بروى تا وضع تو و اين بانو را به آگاهى پادشاه برسانم.
او پيكى فرستاد تا به پادشاه گزارش دهد. پادشاه از پيش خود پيكى فرستاد تا صندوق
ساره را نزد او برند. آن ها براى بردن صندوق آمدند.
حضرت ابراهيم(ع) فرمود: من تا جان در بدن دارم از او جدا نمی شوم. به آگاهى پادشاه
رسید. او پاسخ داد؛ ابراهيم را هم با آن صندوق بياورید. ابراهيم را با صندوق و هر چه
داشت همه را نزد پادشاه بردند.
پادشاه به ابراهيم گفت: صندوق را باز كن.
ابراهيم گفت: اى پادشاه! همسر و خاله زاده من در ميان آن است. من هر چه دارم
در ازاى او به تو مى دهم.
پادشاه به زور ابراهيم را وا داشت تا درب آن را بگشايد. ابراهيم درب آن را گشود. تا
چشم پادشاه به چهره ساره افتاد، به سوى ساره دست برد. حضرت ابراهيم(ع) توان
ديدن اين وضع را نداشت. گفت: بار خدايا! دست او را از همسر و دختر خاله من كوتاه كن.
دعاى ابراهيم اجابت شد. دست او خشك گشت. دست او نه به ساره رسيد نه توانست
به سوى خود برگرداند.
پادشاه گفت: ... معبود توست كه با من چنين كرد؟.
ابراهيم گفت: آرى، به راستى خدای من غيرتمند است. حرام را خوش نمى دارد. اوست
كه ميان تو و حرام مانع شده است.
پادشاه گفت: از معبودت بخواه دستم را به من باز گرداند. اگر دعاى تو را اجابت كرد من از ساره دست بشويم.
ابراهيم گفت: معبودا!... دستش را باز گردان تا از حَرَم من خود دارى كند. خداى عزّ و
جلّ دست پادشاه را به او باز گرداند. باز چشم به ساره انداخت.
دست خود را به سوى او دراز كرد.
ابراهيم گفت: بار خدايا!... دست وى را از ساره باز دار. بار ديگر دستش خشك شد.
پادشاه رو به ابراهيم كرد و گفت: به حقيقت معبودت غيرتمند است. به راستى تو هم
غيرتمندى. از معبودت بخواه دستم را به من باز گرداند. اگر دست مرا باز گرداند،
ديگر چنين نكنم.
ابراهيم گفت: من از او خواهش مى كنم كه تو را شفا دهد به شرط اين كه اگر باز هم
دست دراز كردى ديگر از من نخواهى كه شفاى تو را از او بخواهم.
پادشاه گفت: بسيار خوب، من اين شرط را پذيرفتم.
ابراهيم دعا كرد: بار خدايا!... اگر راست مى گويد دستش را به او باز گردان. دست او ب
ازگشت.
پادشاه که غيرت حضرت ابراهيم(ع) و معجزه اى او را مشاهده كرد، ابراهيم در
نگاهش ارجمند آمد. او را گرامى داشت. گفت: تو در امانى. به همراه هر چه با
خود دارى هر جا می خواهى برو. ليكن خواهشى از تو دارم.
ابراهيم گفت: بگو، خواهشت چيست؟.
پادشاه گفت: به من اجازه بده تا خدمت کاری قبطى را به خدمت او بگمارم. ابراهيم(ع)
به او اجازه داد. پادشاه خدمت کار را به ساره داد. خدمت کار همان هاجر بود كه مادر
اسماعيل شد. ابراهيم(ع) هر چه داشت برداشت. به راه افتاد. پادشاه از سر احترام به
دنبالش راه مى رفت. خداى تبارك و تعالى به ابراهيم وحى كرد: بايست. جلوى اين مرد
جبّار با تسلّط راه مرو. او را جلو انداز. پشت سرش راه برو. او را محترم شمار و بزرگ دار،
زيرا او از قدرت بر خوردار است و روى زمين ناگزير بايد فرمانروايى باشد، نيكوكار باشد يا
بد كردار.
ابراهيم ايستاد و به پادشاه فرمود: تو جلو برو، زيرا معبودم هم اينك به من وحى كرد
كه تو را ارج بدارم. مقام و هيبتت را پاس دارم و تو را پيش اندازم و از سر احترام در پى
تو راه روم.
پادشاه گفت: به حقيقت به تو چنين وحى كرده است؟.
ابراهيم گفت: آرى، چنين وحى كرد.

پادشاه گفت: من گواهى مى دهم كه معبود تو مهربان،
بزرگوار و برد بار است. تو مرا به دين خودت تشويق
كردى. ابراهيم با او خدا حافظی كرد.
در بالاترين محلّه هاى شام منزل گزيد. لوط را در پايينترين
محلّه هاى شام منزل داد. چندي گذشت و فرزندى
براى ابراهيم به دنيا نيامد. به ساره گفت: اگر مايلى من با
هاجر ازدواج کنم، شايد خداوند از او به من فرزندى عطا
كند كه يادگار ما باشد. حضرت ابراهيم(ع) با هاجر ازدواج
کرد و اسماعيل از او به دنيا آمد
آنکه میخواهد روزی پریدن آموزد، نخست میباید ایستادن، راه رفتن، دویدن و بالارفتن آموزد.